سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعری از وحشی بافقی

سلام

امروز بعد از مدتها یه کتاب به غیر ازکتابای درسی خوندم و این شعر وحشی بافق که واقعا به دلم نشست گفتم  برای شما هم بنویسم شاید شما هم همون احساس من رو پیدا کردید

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید 

 داستان غم پنهانی من گوش کنید  

قصه بی سرو سامانی من گوش کنید

گفت گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی

سوختم سوختم این راز نگفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کوی بودیم

ساکن کوی بت عربده جوی بودیم

عقل و دین باخته دیوانه روی بودیم

بسته سلسله  سلسله موی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه  زنش این همه بیمار نداشت

سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدارش شدش من بودم

باعث گرمی بازارشدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی رعنایی او

داد رسوای من شهرت زیبای او

بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر گشت پر گشت ز غوغای تماشای او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ  من بی سرو سامان دارد

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

که دهم جای دگر دل به دلارای دگر

چشم خود فرش کنم زیز کف پای دگر

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

پیش او یار نو و یار کهن هردو یکیست

حرمت مدعی و حرمت من هردو یکیست

قول زاغ وغزل مرغ چمن هردو یکیست

نغمه بلبل و غوغای زغن هردو یکیست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به

چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به

مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به

نو گلی کو شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آنکه بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می توان یافت که بر دل زمنش باری هست

از من بندگی من اگرش عاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده ای همچو مرا خریداری هست بسی

مدتی در ره عشق تو دویدم بس است

راه سد بادیه درد بریدم بس است

قدم در راه طلب باز کشیدم بس است

اول آخر این مرحله دیدم بس است

بعد از این ما سر کوی دل آرای دگر

با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود

وین محبت به سد افسانه و افسون نرود

چه گمان غلط است این برود چون نرود

چند کس از تو یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به  کام به دگرانت بینم

سر خوش و مست زجام دگرانت بینم

مایه عیش مدام دگرانت بینم

ساقی عام مجلس دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند

چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه برانداز مباش

از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

می شوی شهره به این فرقه هم آواز مباش

غافل از لعب حریفان دغا باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را

این نه کاری است مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند

سینه پر زدرد زتو کینه گزاران هستند

داغ بر سینه زتو سینه فگاران هستند

غرض اینست که در قصد تو یارن هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

واقف کشی خود باش که پایی نخوری

گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

وزدلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل آزرده و آـزرده دل از کوی تو رفت

با دل پر گله از ناخوشی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند

سخن مصلحت آمیز کمان  گوش کند